Persische Gedichte von Rumi

فارسی

چار کس را داد مردی یک درم

آن یکی گفت این به انگوری دهم

آن یکی دیگر عرب بُد گفت لا

من عِنب خواهم نه انگور ای دغا

آن یکی ترکی بُد و گفت این بنم

من نمیخواهم عنب، خواهم ازم

آن یکی رومی بگفت این قیل را

تَرک کن خواهیم استافیل را

در تنازع آن نفر جنگی شدند

که ز سرّ نامها غافل بُدند

مشت بر هم میزدند از ابلهی

پر بدند از جهل و از دانش تهی

صاحب سرّی عزیزی، صد زبان

گر بدی آنجا بدادی صلحشان

پس بگفتی او که من زین یک درم

آرزوی جملهتان را میدهم

چونک بسپارید دل را بیدغل

این درمتان میکند چندین عمل

یک درمتان میشود چار المراد

چار دشمن میشود یک ز اتحاد

Deutsch

Ein Mann gab vier Leuten eine Münze.

Der Erste sagte: „Ich kaufe dafür Trauben.“

Der Zweite, ein Araber, rief: „Nein! Ich will ʿInab, keine Trauben!

Der Dritte war Türke und sprach: „Ich will Üzüm, nicht Inab!“

Der Vierte, ein Grieche, sagte: „Ich will Stafil!“

Sie stritten miteinander,

weil sie nicht wussten, dass alle das Gleiche wollten.

Sie schlugen sich aus Dummheit,

weil sie ohne Wissen waren.

Ein weiser Mann, der viele Sprachen kannte,

kam vorbei und sagte:

„Ich gebe euch, was ihr alle wollt,

denn euer Wunsch ist derselbe.“

Wenn ihr euer Herz rein haltet,

kann eine Münze viele Wünsche erfüllen.

Eine Münze kann vier Freuden bringen,

und vier Feinde werden eins durch Einigkeit.

Interkultureller Literaturabend Afghanistan in Weiden – Vielfalt verbindet

Interkultureller Literaturabend Afghanistan in Weiden – Vielfalt verbindet

Am Sonntag, den 12. Oktober 2025, fand im Café Mitte Weiden der Interkulturelle Literaturabend Afghanistan statt. Unter dem Motto „Vielfalt, Begegnung und Kultur“ präsentierte die afghanische Gemeinschaft gemeinsam mit dem Integrationsrat Weiden und der Diakonie Oberpfalz ein vielfältiges Programm aus Literatur, Musik, Tanz und kulinarischen Spezialitäten.

Dr. Said Haidar Ahmadi, Mitglied des Integrationsrates und Vertreter der afghanischen Gemeinschaft eröffnete den Abend und sprach über die Bedeutung kultureller Begegnungen für Integration und gegenseitiges Verständnis. Dr. Sema Tasali-Stoll betonte die Rolle von Bildung – besonders für Frauen und Familien – während Dr. Karl Rühl und Dr. Veit Wagner die Werte von Freiheit und Gleichberechtigung hervorhoben.

Das Programm umfasste Lesungen, traditionelle Musik und Tanzaufführungen sowie Präsentationen von Roya Ahadi und Dr. Mehrab Zarai, die über afghanische Kultur und den interkulturellen Dialog berichteten. Eine Theaterdarbietung von Atefa Ahmadi sowie musikalische Beiträge von Dawod Shayan und Zakir Ahmadi sorgten für kulturelle Vielfalt.

Besonders beachtet wurden die ausgestellten Gemälde von Mahdi Niyazi und Zakir Ahmadi. Das Café war mit Handarbeiten afghanischer Frauen aus Weiden liebevoll dekoriert, was dem Abend eine besondere Atmosphäre verlieh.

Zum Abschluss genossen die Gäste afghanische Spezialitäten wie Bolani, Kabuli Polau, Manto, Jalebi, Samosa und weitere traditionelle Gerichte. Der Abend zeigte eindrucksvoll, dass Weiden eine Stadt ist, in der Integration, Offenheit und kulturelle Vielfalt aktiv gelebt werden.

سختگیری و تعصب خامی است

پیل اندر خانهٔ تاریک بود

عرضه را آورده بودندش هُنود

از برای دیدنش مَردم بسی

اندر آن ظلمت همیشد هر کسی

دیدنش با چشم چون ممکن نبود

اندر آن تاریکیش کف میبِسود

آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد

گفت همچون ناودانست این نهاد

آن یکی را دست بر گوشش رسید

آن برو چون بادبیزن شد پدید

آن یکی را کف چو بر پایش بسود

گفت شکل پیل دیدم چون عمود

آن یکی بر پشت او بنهاد دست

گفت خود این پیل چون تختی بدست

همچنین هر یک به جزوی که رسید

فهم آن میکرد هر جا میشنید

از نظرگه گفتشان شد مختلف

آن یکی دالش لقب داد این الف

در کف هر کس اگر شمعی بدی

اختلاف از گفتشان بیرون شدی

گر بیفتد پرده ما و تو یکیم

پرده جهل است اینکه در شکیم

این جهان همچون درختست ای کرام

ما برو چون میوههای نیمخام

سخت گیرد خامها مر شاخ را

زانک در خامی نشاید کاخ را

چون بپخت و گشت شیرین لبگزان

سست گیرد شاخها را بعد از آن

چون از آن اقبال شیرین شد دهان

سرد شد بر آدمی ملک جهان

سختگیری و تعصب خامی است

تا جَنینی، کار خونآشامی است

In einem dunklen Haus steht ein Elefant. Viele Menschen kommen, um ihn zu sehen, aber es ist zu dunkel. Jeder tastet den Elefanten mit der Hand an und denkt etwas anderes: einer meint, er sei wie eine Rinne, ein anderer wie ein Fächer, ein dritter wie eine Säule. Jeder hat nur einen Teil gespürt und glaubt, die ganze Wahrheit zu kennen.

Rumi sagt: Wenn jeder eine Kerze gehabt hätte, gäbe es keinen Streit. So ist es auch mit uns Menschen – wir sehen nur einen Teil der Wahrheit. Wenn der Schleier der Unwissenheit fällt, erkennen wir, dass wir eins sind.

Er vergleicht die Welt mit einem Baum: unreife Früchte halten sich fest an den Ästen – das ist wie Fanatismus und Starrheit. Wenn die Früchte reif und süß werden, lassen sie los – das ist Weisheit und Frieden.

تحلیل پروژه حذف زبان و ادبیات فارسی توسط طالبان 


چرا طالبان زبان و ادبیات فارسی را حذف و سرکوب می‌کنند و دلیل این هویت زدایی چیست؟
بررسی سیاست‌های فرهنگی طالبان در دو دهه‌ی گذشته و به‌ویژه در دوره‌ی اخیر حاکمیت این گروه نشان می‌دهد که برخورد آنان با شعر، ادبیات و به‌طور خاص زبان فارسی، برخوردی تصادفی یا ناشی از سوءتفاهم فرهنگی نیست؛ بلکه بخشی از یک پروژه‌ی سامان‌مند برای بازسازی ایدئولوژیک جامعه و حذف ظرفیت‌های فرهنگی ریشه‌دار در افغانستان است. طالبان با بهره‌گیری از ابزارهای امنیتی، اداری و تبلیغاتی، کوشیده‌اند فضاهای ادبی را کنترل، جریان‌های فرهنگی را مهار و حافظه‌ی جمعی فارسی‌زبانان را تضعیف کنند. این سیاست، هم بُعد فرهنگی دارد و هم بُعد سیاسی؛ اما بنیان اصلی آن، درک طالبان از فرهنگ به عنوان یک نیروی تهدیدکننده‌ی نظم ایدئولوژیک‌شان است.

۱. حذف تنوع فرهنگی به مثابه استراتژی تثبیت قدرت

طالبان در مواجهه با فعالیت‌های ادبی و فرهنگی، به‌ویژه در میان فارسی‌زبانان، از زبان حقوقی بهره می‌برند و این فعالیت‌ها را «مغایر قوانین» معرفی می‌کنند. اما تحلیل ماهیت این قوانین نشان می‌دهد که آن‌ها نه بر اساس ساختارهای حقوقی مدرن، بلکه بر پایه‌ی جهان‌بینی تک‌صدایی و شریعت‌محور طالبان طراحی شده‌اند. این قوانین، بیش از آن‌که نقش تنظیم‌کننده داشته باشند، نقش حذف‌کننده و مهارکننده را ایفا می‌کنند. از دید طالبان، نظم فرهنگی مطلوب، نظمی است که تنوع را تهدید می‌بیند و یک‌دستی فرهنگی را به‌مثابه ضمانت ادامۀ سلطه تلقی می‌کند.
بر اساس همین خوانش، هر فعالیتی که مستلزم تخیل، نقد، گفت‌وگو، مشارکت و تولید معنا باشد، با برچسب‌های «تهدید»، «انحراف» یا «بدعت» مواجه می‌شود. شعر، که در بخش‌های گسترده‌ای از جهان نقش هنری دارد، در افغانستان جایگاهی متفاوت و پرقدرت دارد: شعر حافظه‌ی تاریخی را حمل می‌کند، روایت‌های جمعی را بازآفرینی می‌کند و شبکه‌های فرهنگی را زنده نگه می‌دارد. طالبان این سرمایه‌ی نمادین را تهدیدی بالقوه می‌دانند و به همین دلیل، سرکوب ادبیات را در قالب «دفاع از قانون» سامان‌مند کرده‌اند.

۲. ممنوعیت شعر و نوشتار؛ شکلی از مهار تخیل و کنترل ذهن

فرمان طالبان مبنی بر ممنوعیت سرودن شعر، داستان‌نویسی و برگزاری برنامه‌های ادبی، صرفاً یک تصمیم اداری نیست؛ این فرمان بازتاب مستقیم ترس ایدئولوژیک آنان از کارکرد اجتماعی و معرفتی هنر است. شعر و ادبیات، بر خلاف آموزش دینی یا خطابه‌های تبلیغاتی، قدرت ایجاد پرسش، به چالش کشیدن روایت رسمی و گشودن افق‌های تازه در ذهن مخاطبان را دارند. بدین‌سان، مهار شعر در حقیقت مهار تخیل است؛ و مهار تخیل، مهار امکان مقاومت.
طالبان نسبت به نشست‌های نقد شعر، محفل‌های کتاب‌خوانی یا جشنواره‌های ادبی واکنش‌هایی سخت‌گیرانه نشان می‌دهند. در بسیاری از مناطق، صرف جمع شدن چند دانشجو یا شاعر برای خوانش شعر، دلیل کافی برای بازداشت، بازجویی یا تهدید بوده است. این شکل از جرم‌انگاری، نه تصادفی و نه موردی، بلکه بخشی از سیاست‌های سازمان‌یافته برای تضعیف ظرفیت فکری جامعه است.

۳. سرکوب زبان فارسی به عنوان اقدام سیاسی

برخلاف تصور رایج که سرکوب زبان فارسی را اقدامی فرهنگی می‌داند، می‌توان این سیاست را در بستر سیاسی گسترده‌تری تحلیل کرد. زبان فارسی در افغانستان تنها ابزار ارتباط نیست؛ بلکه حامل میراث تمدنی، حافظه‌ی تاریخی و ساختارهای دیرپای هویت جمعی است. قدرت نمادینی که زبان فارسی در تولید معرفت، شعر، روایت و تاریخ دارد، آن را به یکی از ستون‌های مقاومت فرهنگی تبدیل می‌کند.
از منظر طالبان، هر زبانی که چنین ظرفیت نمادین داشته باشد، می‌تواند بنیان‌های مشروعیت ایدئولوژیک آنان را به چالش بکشد. بنابراین، حذف یا محدودسازی فارسی، اقدامی برای بازسازی هویت رسمی افغانستان مطابق با قرائت قومی ـ مذهبی طالبان است. بازداشت شاعران و فعالان فرهنگی در بلخ، غزنی، کابل، پنجشیر و هرات، نمونه‌هایی روشن از اجرای این سیاست است؛ سیاستی که می‌کوشد نه فقط زبان را حذف کند، بلکه حاملان زبان را نیز خاموش سازد.

۴. پیامدهای فرهنگی و اجتماعی پروژه‌ی خاموش‌سازی

حذف چهره‌های فرهنگی، شاعرانی که حافظه‌ی جمعی را زنده نگه می‌دارند، نویسندگانی که تجربه‌ی تاریخی را ثبت می‌کنند و مترجمانی که راه ارتباط با جهان را می‌گشایند، پیامدهایی فراتر از زیان فردی دارد. چنین سیاستی ساختار اجتماعی را فقیر، منابع فکری را محدود و آینده‌ی فرهنگی را تاریک می‌سازد.
در جامعه‌ای که شعر یکی از ابزارهای بنیادین تولید معناست، خاموش شدن شاعران به معنای سکوت حافظه‌ی جمعی است. جامعه بدون شاعر، جامعه‌ای است که قدرت تحلیل، توان پرسش‌گری و ظرفیت بازسازی خود را از دست می‌دهد. چنین جامعه‌ای به‌تدریج به ساختاری سرکوب‌پذیر، منفعل و فاقد امکان تحول بدل می‌شود.

۵. تهدید علیه میراث فرهنگی و آینده‌ی نسل‌ها

سیاست‌های طالبان علیه ادبیات و زبان فارسی، تهدیدی صرفاً فرهنگی نیست؛ تهدیدی علیه آینده‌ی نسلی است که قرار است بدون دسترسی به ابزارهای تفکر انتقادی، بدون حافظه‌ی تاریخی و بدون امکان مشارکت فرهنگی بزرگ شود. این وضعیت، افغانستان را در معرض بحران هویت و فروپاشی فرهنگی قرار می‌دهد. میراثی که از هزاران سال پیش با شعر و ادب فارسی شکل گرفته و بخشی از هویت این سرزمین شده، اکنون بیش از هر زمان دیگر در آستانه‌ی خاموشی است.

۶. پرونده‌ی سکندر حسینی بامداد به‌عنوان مطالعهٔ موردی

یکی از مصداق‌های بارز اجرای این پروژه، بازداشت سکندر حسینی بامداد، شاعر برجسته‌ی بلخ و از فعال‌ترین چهره‌های فرهنگی سال‌های اخیر است. بامداد، که فعالیت‌هایش در عرصه‌ی ادبیات، مدیریت فرهنگی و شعر در بلخ شناخته‌شده بود، صبح روز یک‌شنبه دوم قوس هنگام رفتن به محل کار توسط نیروهای استخبارات طالبان ربوده شد.
یورش مأموران به کتابخانه‌ی فردوسی—محل کار او—و ضبط اسناد، رایانه، تلفن همراه و کتاب‌هایش، نشان‌دهنده‌ی برخورد امنیتی گسترده با یک چهره‌ی صرفاً فرهنگی است. طالبان دلیل بازداشت او را «فعالیت‌های فرهنگی مغایر با کارشیوهٔ امارت» اعلام کرده‌اند، در حالی که بامداد نه فعالیت سیاسی داشت و نه وابسته به هیچ گروه سیاسی بود؛ او تنها شاعر، پژوهشگر و مدیر جلسات ادبی بلخ بود.
سکندر بامداد مدیریت انجمن فرهنگی «خانه مولانا» و جلسات «چهارباغ خیال» را بر عهده داشت؛ جلساتی که در آن نقد شعر، بررسی آثار ادبی و آموزش ادبیات صورت می‌گرفت. او افزون بر چاپ چند مجموعه شعر، در گردآوری و نشر آثار ادبی، در مدیریت وب‌سایت فرهنگی و در برگزاری همایش‌های بزرگداشت حافظ، فردوسی، نظامی، صادق عصیان، استاد یحیی جواهری و مراسم سوگواری استاد صالح‌محمد خلیق نقش کلیدی داشت.
این فعالیت‌ها، که در هر جامعه‌ی دارای ساختار فرهنگی سالم، ارزشمند و افتخارآمیز محسوب می‌شوند، اما در نگاه طالبان مصداق «جرم» تلقی شده‌اند.
بازداشت افرادی مانند سکندر حسینی بامداد پیامدهایی دارد که فراتر از حذف یک شاعر یا یک فعال فرهنگی است. این بازداشت‌ها موجب:
۱. تضعیف حافظه‌ی جمعی و گسست در انتقال فرهنگی می‌شوند؛
۲. خاموشی تدریجی مراکز تولید معنا، مانند کتابخانه‌ها و انجمن‌های ادبی را رقم می‌زنند؛
۳. ترس و خودسانسوری گسترده را در میان نویسندگان و شاعران به وجود می‌آورند.
۴. انزوای فرهنگی جامعه و وابسته‌شدن نسل‌ها به روایت رسمی قدرت را تشدید می‌کنند.
جامعه‌ای که شاعران و نویسندگانش تحت پیگرد امنیتی قرار می‌گیرند، به‌تدریج قدرت تحلیل و ظرفیت انتقاد را از دست می‌دهد. حذف چهره‌های فرهنگی، حذف روح جامعه است؛ جامعه‌ای بدون شاعر، جامعه‌ای بی‌حافظه و بی‌آینده خواهد بود.

نتیجه‌گیری
رویکرد طالبان نسبت به شعر، ادبیات و زبان فارسی، بخشی از یک سیاست کلان برای حذف تنوع فرهنگی و تثبیت نظم ایدئولوژیک است. بازداشت سکندر حسینی بامداد، فراتر از یک پرونده‌ی فردی، نماد سرکوب سازمان‌یافته‌ی فرهنگ در افغانستان امروز است.
اگر سکوت ادامه یابد، خطر آن می‌رود که یکی از کهن‌ترین سنت‌های ادبی جهان—سنتی که از بلخ تا هرات بردوام بوده است—در برابر رویکرد خشونت‌بار و تک‌صدایی طالبان به خاموشی کشیده شود.
در چنین شرایطی، مسئولیت اخلاقی و فرهنگی جامعه آن است که با آگاهی‌رسانی، دادخواهی و پیگیری وضعیت بامداد و دیگر فرهنگیان دربند، نگذارد چراغ نیمه‌جان فرهنگ افغانستان خاموش شود. بامداد و امثال او سزاوار تکریم‌اند، نه زندان؛ سزاوار احترام‌اند، نه حذف. آینده‌ی فرهنگی این سرزمین، به حفظ همین صداهاست.

ویکی‌پدیا

https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B3%DB%8C%D8%AF_%D8%AD%DB%8C%D8%AF%D8%B1_%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF%DB%8C_%D8%A8%D9%84%D9%86%D8%AF%DB%8C

گفتمان غریب روا داری، پرانتزی که هیچ وقت در افغانستان باز نشد! ....

روا داری مذهبی؛ پرانتزی که هیچ وقت باز نشد!
....
در افغانستان گفتمان روشنفکری همیشه غریب و لاغر بوده است. با وجود جانفشانی‌های زیاد، هربار شکست خورده و آسیب دیده است. در عوض گفتمان مذهبی و ضد روشنفکری همیشه چاق و غالب بوده است. گفتمانی که در واقع بنیاد تمام بدبختی‌ها و دربدریهای جامعه افغانستان است. مردم افغانستان با مطلق‌نگری دینی و خود برتر بینی مذهبی بزرگ می‌شوند. از بدو تولد تا بزرگ‌سالی و پیری، دیکته می‌شوند که جز کیش و مذهب ما دیگران گمراه و کافرند. این مطلق نگری و برتری خواهی دنیای ما را به دو قطب خودی و غیر خودی تقسیم می‌کند. قطب غیر خودی از نظر ما مستحق مجازات و شکست است. با هر ترفند و وسیله‌ای که امکان دارد، فرق نمی‌کند که در چه موقعیت و جایگاهی قرار داشته باشی، ملای مدرسه یا استاد دانشگاه. از پزشک و مهندس و معلم گرفته تا یک مزدورکار عام در حوزه کاری خودش این قطب بندی را رعایت می‌کنند و به آن پای بند هستند. اگر رواداریی هم در ظاهر نشان می‌دهند، از برای منفعت طلبی و سودجویی است. منفعتی که در تعامل اجتماعی افراد نهفته است. در طول تاریخ افغانستان ما هرگز در فضای مسالمت آمیزِ یکسان زندگی نکرده‌ایم. روا داری مذهبی و دینی در افغانستان هیچ‌گاهی وجود نداشته است. گفتمان غالب همیشه بر مبنای همان دو قطبی نگری و توامان با قهر و غضب و شکنجه بوده است. آن عده‌ای که داد و فریاد می‌کنند و سودای تساهل و مدارای دینی را در سر دارند؛ همیشه در افغانستان غریب بوده اند. این عده را هیچ قطبی قبول ندارد. با آن‌که راه درست را نشان می‌دهند، ولی همیشه در مقابل توده‌های سنت زده شکست خورده‌اند. گفتمان تساهل همیشه در وطن ما غریب بوده است.
من در یک خانواده شیعه بزرگ شده‌ام، سی و شش سال است که با مفاهیم دینی و مذهبی آشنایی دارم، هیچ شیعه‌ای نسبت سنی معتقد به تساهل و مدارا نیست. به اذان سنی نماز نمی‌خواند و روزه نمی‌گشاید. عید و برات سنی را قبول ندارد. همین طور هیچ سنی نسبت شیعه رواداری نداشته و ندارد. اگر تظاهری هم گاهی صورت می‌گیرد، از روی اکراه و ناچاری است. در باطن هر دو نسبت به هم نگاه قطب بندی شده و خصمانه دارند. من علمای زیادی اهل سنت را در مزارشریف می‌شناسم که در مجالس مذهبی شیعیان شرکت می‌کردند و پاکت‌های پول دریافت می‌کردند. اما از ترسی این‌که جایگاه‌شان را در بین جامعه اهل سنت از دست ندهند، این کار را در خفا انجام می‌دادند و از رسانه‌ها روی می‌پوشانیدند. به جز شماری معدود که واقعا باور به تساهل داشتند و بیرقی اظهار نظر می‌کردند. این مخفی کاری مبین این است که اغلب جامعه اهل سنت عقیده‌ای به تساهل و مدارا در برابر شیعیان ندارند. یا بی‌شمار شیعیان و سنی‌های را می‌شناسم که علی رغم تظاهر به دوستی با هم، در مجالس خاص و خالص‌شان همدیگر را گمراه و مستوجب مذمت و عذاب می‌دانند. در میان خانواده‌ها علیه هم صحبت می‌کنند، با همان توهم مطلق نگری کفر هم را به زعم خودشان ثابت می‌سازند.
این مطلق‌نگربی دروازه نقد و پرسش‌گری را می‌بندد. همه چیز در بقچه‌ تقدس پچیده می‌شود و در تاقچه بالا گذاشته می‌شود. باور کنید گاهی حتی خود همان مذهبی‌های متعصب هم نسبت به باور و کیش خود بی‌اطلاع است. بدون این‌که تحقیق و تاملی کرده باشد، حکم می‌کند و به قضاوت می‌نشیند.
از خصوصیات بارز جوامع سنت‌زده یکی این است که مردمش دایم در توهم اعتقادی به سر می‌برند. هاله‌های تقدس آن‌چنان جان و جهان‌ خلق را می‌پوشاند که حتی تجربی‌ترین امور و ساده‌ترین مسایل برای‌شان طلسم اعتقادی می‌شود و از هر نقدی برائت حاصل می‌کند. خود را برتر از هر عقیده‌ای قلم‌داد می‌کنند و حق را ولو به اندازه پرِ کاه به جانب مقابل نمی‌دهند. اگر گاهی همسویی میان‌شان به چشم می‌خورد، از سر ناچاری و فشار است. گاهی که اقوام به سبب تعلقات همچون قومیت، زبان، نژاد و جغرافیای‌ در درون یکی از دو قطب جایی برای خود نمیابند، به ناچار با گفتمان قطب مقابل همسویی نشان می‌دهند. ولی همچنان در درون هرکدام کینه اعتقادی عجیبی نسبت به هم وجود دارد و این همسویی به معنی رواداری مذهبی و درونی نسبت به هم نیست.
بازتولید گفتمان دینی و تاثیر این قطب بندی به حدی زیاد است که تمام مراکز فرهنگی ما به جای پرداختن به امور تخصصی خودشان، به تولید ایدولوژی و گفتمان سنتی خود می‌پردازند، رسالت خود را دفاع از مذهب و مقابله با باور دیگران می‌دانند. چون فکر می‌کنند اگر این کار را نکنند از قطب مقابل عقب می‌مانند. در چنین وضعیتی دانشگاه به جای تولید علم و تربیت روشنفکر، تولید مولوی و ایدولوژی می‌کند، مکتب ملا تربیت می‌کند، اداره، دفتر، خانواده، مسجد، بازار و.... همه مولوی تولید می‌کنند.... اوج این فاجعه بود که پرچم داعش از همه پیش‌تر در دانشگاه کابل برافراشته شد.

یعنی مرکز اکادمیکی که کارش تولید علم و مبازه با ایدولوژی است، در بیست سال به جای تولید علم خود در بازتولید ایدولوژی و دگماتیسم می‌پرداخته است. کاری که مدارس دینی پاکستان می‌کند.
حالا گروه تالبان گفته در هر منطقه مدرسه بنا می‌کند، اگر مدرسه هم بنا نکند، اندیشه مدرسه و سلفی‌گری در تمام لایه‌های اجتماعی ما بازتولید می‌شود.
از زمان عبدالرحمن لعین تا حالا به نحوی حذف شیعیان در افغانستان جریان دارد. هر چند که این نزاع را بیشتر با داعیه هزاره خواهی گاهی محدود و قومی نشان می‌دهند، اما قبول کنیم که این نزاع مذهبی است. اگر هزاره‌ای کشته می‌شود، به سبب قومیتش نیست، بلکه به سبب مذهبش است. جالب این‌جاست که در برابر این نزاع مذهبی حتی روشنفکران جامعه اهل سنت ایستاد نشده‌اند. اگر فردی یا افرادی این جریان را نکوهش کرده، اغلب در نتیجه تحول درونی آن افراد نبوده بلکه از سر هم‌زادپنداری بوده است. چرا که در آن موقعیت خود آن افراد هم در همان جایگاه مستوجب حذف قرار داشته‌ که شیعیان قرار دارند. این نشان می‌دهد که رواداری و تساهل مذهبی در افغانستان وجود ندارد. اگر نزاع مذهبی در افغانستان مثل پاکستان داغ نیست، بخاطر این است که همواره شیعیان افغانستان با در نظر داشت امکانات و نفوس‌شان کوتاه آمده‌اند و قربانی می‌دهند. چون راه دیگری فعلا متصور نیست.
قبول کنیم که این نارواداری مذهبی و مطلق‌نگری دینی است که جامعه ما را در بند سنت نگهداشته و مانع تحول و تجدد شده است. این ذهن ایدولوژی زده است که مانع طرح پرسش‌های بنیادی می‌شود، مانع پویایی و نقد می‌شود. نمی‌گذارد که از هیچ امری غبار زدایی و آسیب شناسی شود. تا وقتی این ذهنیت وجود داشته باشد، پرانتز خشونت و دربدری ما بسته نخواهد شد.

https://t.me/ahmadybolandi

ملا‌برادری

از سفره‌ام با من برابر خورد نانم را
آتش زد اما در خیابان استخوانم را

حالا که نعشم بی‌کفن بر کوه بلخاب است
جز غم که می‌خواهد بگیرد بازوانم را؟

گرگی که دعوای برادر خواندگی می‌کرد
ملا برادر گونه کرده قصد جانم را

ضحاک پیر قندهاری باز می‌خواهد
ویران کند ویرانه‌های بامیانم را

شاید تصور کرده حذف واژه آسان است
با انتحار و حیله می‌بندد دهانم را

گیرم که مستولی شده با خون و خشم و خوف
فردا چه پاسخ می‌دهد فکر و زبانم را؟

روی زمین راه مرا دیوار و خندق کرد
اما مگر سد می‌تواند آسمانم را؟

با من رقابت کن، اگر مردی به دست آور
دل‌های خون و خسته‌ی هم‌میهنانم را...

https://telegram.me/ahmadybolandi

آزادی

شبی که رفت به تاراج برگ و بار درخت
چه غمگنانه گذشتیم از کنار درخت...

چه سرنوشت غریبی، چه روزگار بدی
که خار هرزه شود صاحب اختیار درخت

درخت نام رهایی، وطن، ترانه و عشق
به خون نشست سرانجام اقتدار درخت

مگر به جرم جوانه همیشه محکوم است
به سرزمین ستم دیدگان بهار درخت!

تنیده ریشه بی‌ریشگان به جان وطن
مباد خدشه بیفتد به اعتبار درخت

درفش تازه‌ای از هندوکش بلند شده
قیام دیگری از تیره و تبار درخت

دوباره چشم ستم دیدگان و قامت سرو
دوباره بلخ و بدخشان و یادگار درخت...

https://telegram.me/ahmadybolandi

خشخاش هلمندی

بو ميكشي اينسو و آنسو را به زاري

من مرده ام انگار تو باور نداري

من مرده ام هفتاد سال ناتمام است

بر روي سنگ قبر من سر ميگذاري

هفتاد سالي را كه ماندي در كنارم

با اضطراب و وحشت و با بيقراري

هفتاد سالي را كه روي هر سپيدار

من قلب تيرك خورده كندم يادگاري

حالا بيا و فرض كن من زنده هستم

كي ميشود با اين تصور هيچ كاري؟

من مرده ام از استخوانم پل بسازيد

باطل شود اين مرز هاي اعتباري

اي گرگ اهلي سر به كوهستان بگذار

وقتي كه مثل من به تنهاي دچاري

من مرده ام از خون سردم مل بسازيد

ميخانه ي در گوشه ي كابل بسازيد

تا شاعران خسته شعري گفته باشند

تا كودكان بي گريه يك شب خفته باشند

من خسته ام از چشم هاي استعاري

از مردن تدريجي و از انتحاري

اي شمع هاي گرد گورم گل بسوزيد

بر زخم هاي كهنه ي كابل بسوزيد

 از انتحار، از رنج كامم تلخِ تلخ است

رنجي كه روزي باميان روزي به بلخ است

رنجي زني كه سر به كوهستان نهاده

اما تنش افتاده بي جان روي جاده

شهر من است اين قطعه ي در خون تپيده

اين خاك باران خورده ي شوراب ديده

اين آهن تفتيده ي زنگار بسته

آيينه ي سنگ ستم خورده، شكسته

شهر من است اين جنگل پر دوود و آتش

اين واديي اجداديي زرتشت و آرش

اين سرو سار خسته اين باغ ذغالي

اين ماهي تشنه ميان حوض خالي

اين نقشه ي پيچيده بر جان خراسان

جغرافياي رستم و زال و نريمان

مسخ گوزن مرده در مرداب ما هستيم

مست مي ته مانده ي أرباب ما هستيم

از خون ما جاري به شيكاگو شراب است

از خون ما تيتر خبرها داغ و ناب است

اين بيرق فرسوده را پايين بياريد

بر گور من خشخاش هلمندي بكاريد

معشوقه ام وقتي بيايد گيج باشد

اين سكه ي رايج به دنيا هيچ باشد

بو ميكشي، سر مي نهي، باور نداري

من مرده باشم بي من اما كم بياري

سر مي نهي، بغض گلويت را نخورده

از زندگي از عشق كامت را نبرده

انگار پيش چشمهايت مرگ باشد

انگار بعد از من برايت مرگ باشد

***

از راديو اما بدون هيچ صبري

 پيدا شده جسم زني بالاي قبري

تو مرده ي انگار من باور ندارم

بي تو سر از هند و بنارس دربيارم

تو مرده ي هفتاد سال ناتمام است

حتي نشستن بر سر گورت حرام است

معشوقه ي بي روح خفته در برمن

خاك سياه بنداز حالا بر سر من

 

 

ته اين بغض سم آلود ترا ميخواهد
نغمه ي حضرت داود ترا ميخواهد
وز وز بال مگس، ميل به خون آشامي 
رنج نامريي نمرود ترا ميخواهد
باد ها زوزه كشان از پي تو ميگردند
بي قراريي دل رود ترا ميخواهد
تو همان ميوه ي ممنوعه و اين آدم كور
چشم بسته چقدر زود ترا ميخواهد
د تلخي طعم تو شيريني كامم شده است
شب تب كرده ي موعود ترا مي خواهد
بي خيال از تو به سيگار، كشيدم دودي
دود اما خود اين دود ترا ميخواهد

 

نان صبحم آفتاب و نان شامم ماهتاب

زندگي در كام من تلخ است مثل قرص خواب

غم به مثل خوره افتاده به جانم، آه، عمر-

چشمه ي كه منتهي گردد به كنج منجلاب

جغد غم بر چشم هايم تخم تنهايي نهاد

استخوان خالي از مغزم، پر از رنج و عذاب

عشق تاوان ندانم كاريي هر چه دل است

بار اين منت خرابم كرده اي مردم خراب

فرض كن دنيا گلستان، فرض كن آدم ملك

فرض كن در رود ها جاري ست مي بر جاي آب

فرض كن اين، فرض كن آن، فرض كن فرض دگر

خسته ام از اين همه فرضيه هاي بي جواب

سهم من از زندگي مرگ است، رنجم كم بده 

سفره ي خالي ز نان و جام خالي از شراب!

رنج نامرئي اشتر خار از روييدنش

قصه هاي ناتمام ما از اين اجر و ثواب

مي كشد كم كم مرا اين داستان هاي مگو

راز هاي خفته بر این گور هاي بي حساب

توته توته كن تنم را بعد پيش سگ بريز

تا رها گردم از اين كفتار هاي با نقاب

 

سیب

سیبی که گفتم از سر تردید و وسواس است
لبخند بی رنگ من از اجبار عکاس است

کی می شود باور کنم زیبایی گل را؟
وقتی مجسم پیش چشمم آفت داس است...

شعر انتظار

بیا که بی تو غریبم خودت که میدانی

شده است درد نصیبم خودت که میدانی

چقدر گریه کنم ٬ التماس تان کنم آقا؟

به پیش چشم رقیبم خودت که میدانی

گرفته دور و برم را سیه دلان عبوس

که چون دهند فریبم خودت که میدانی

ز خاک مقدم خود اینکم مداوا کن

مرا که زخم مهیبم خودت که میدانی

چه جمعه ها که نشستم برای آمدنت

دگر به مرگ قریبم خودت که می دانی

بیا که با تو جهانم دو باره تازه شود
وبی تو  نیمه سیبم خودت که میدانی

 

 

ای آخرین گنجینه ی لطف خدایی

کی می شود از پرده ی غیبت برآیی

بر چشم نرگس طاقت دوری نمانده

خورشید من! یک لحظه ی رخ می نمایی؟

در ندبه هایم ذکرتان جاریست اما

این جمعه آیا در نجف یا کربلایی؟

بی تو غریبم ٬ خسته ام لبریز دردم

بر زخم های سینه ام که آشنایی

این جمعه هم بگذشت آقا جمعه ی بعد

می ترسم از اینکه نباشم تو بیایی

جنون

تا جنونم شعله زد بر دامن این کوه سار

رقص رقصان سر براوردم من از حلقوم دار

زلف هایم پیچ و تاب جاده های بلخ شد

دست هایم سر براوردند از شاخ چنار

پای بر فرق زمین و فرق زیر پای تو

هرچه میخواهی فراموشم کن ای دیوانه یار

این کلاه چرک از کرزی چه فرقی می کند؟

خون من جریان دارد بر انار قندهار

لحظه های سرخ مردن،گور های بی نشان

مرگ اجباری ما و.... تف به تو ای روزگار

 

روز  زن مبارک باد

به همه ی بانوان رنج کشیده ی کشورم

سایه ات وقتی که بانو از سرم کم می شود

زندگی در پیش چشمانم جهنم می شود

شاعرم ، دیوانه ام ، اصلاً بدونت نیستم

بی تو این دیوانه ، این شاعر کی آدم می شود؟

غم ، نه اصلاً اعتقادم  نیست وقتي با توام

تو که پیشم نیستی غم واقعاً غم می شود

کس چه می دانست روزی میفتد دست خودم

برگریبانم  و مار آستینم می شود؟

شاید این تقدیر شوم توست یا نحسی من

این که هر چیزم برايت هیچ چیزم می شود

بگذرم حالا که هر چه هست از تو راضیم

زندگی یک روز نی، یک روز رامم می شود

تقدیم به سنگ مزار مادرم!


مادرم رفت و توان من و یاران را برد

مرگ او ساده نبود صبر دل و جان را برد

مادرم دست تهی ، آری ، نرفت از دنیا

با خودش درد چل و هشت زمستان را برد

هیچ کس از خبر مرگ او وسواس نکرد

هیچ کس غصه و تنهايی احساس نکرد

مرگ او فاجعه سخت به ما می ماند

بعد از آن قسمت ما چیست خدا می داند

رفت و یک خاطره لبخند از او باقی ماند

یازده روح خداوند از او باقی ماند

عمر خود را به من و خواهر و بابا بخشید

درد خود را به لحد برد و به آنجا بخشید

مادرم روح خدا بود از اینجا پربست

نور بر خانه ما بود از اینجا پر بست

آسمان بر سرم افتاد شکستم مادر!

شاخه ام ، شاخه فریاد ، شکستم مادر!

مادرم رفت و چراغ دل من خاموش است

بعد ازین زندگیم حادثه مغشوش است

این مثنوی را تازه سروده ام و منتظر نظریات شما هستم

مثنوی

چه غم انگیز غضب ناک برادر هشدار!

دست از این خانه ی ویران شده ی خود بردار

مهربان باش خدا دست ترا می گیرد

زندگی با همه ی خوب و بدش می میرد

بعد از آن شاخ درخت است که باران دارد

سفره ی خالی درد است که مهمان دارد

آب خندیده به من گفت، پس از هفت نبرد

هیچ کس تشنگی ما و ترا درک نکرد

عاقبت هرچه غرور است به دریا دادیم

بی سبب هرچه جنون است به صحرا دادیم

هرچه از بندگی آزاد شدیم ، شاد شدیم

بنده ی بندگی خود شدیم ،آباد شدیم

با تنفر دو قدم از خودمان دور شدیم

رفته، رفته همگی هاله ی از نور شدیم

پایم از دایره عقل برون خواهد شد

دلم آمیزه ی از عشق و جنون خواهد شد

پای این طایفه در جنگ چه ارزش دارد؟

سنگ بی کوتل سالنگ چه ارزش دارد؟

گله ها پر گله بین من و تو باقی ماند

صد کران فاصله بین من و تو باقی ماند

آنقدر سنگ شدیم تا که زمان سنگین شد

آنقدر مکر نمودیم ، زمین رنگین شد

کفر آنقدر نکردم که شوم بی ایمان

آنقدر سر نبریدم که شوم سر گردان

عاقبت خاک شدم ، دود شدم ،آه شدم

تا ابد حبس شدم ، آب ته چاه شدم

روزگاری ست که هر دل به خرابی آباد

من چرا از ته این چاه بگردم آزاد؟

پایم از دایره عقل برون خواهد شد

دلم آمیزه ی از عشق و جنون خواهد شد

این سفر پای پر از آبله می خواهد، مرد

دل پر درد و پر از حوصله می خواهد ،مرد

چه کنم مرگ به دامان توام افگنده

پدر پیر که  بر زندگیش می خنده

مرگ پایان ستم های تو باشد شاید

مرگ آهنگ قدم های تو باشد شاید

مرگ سنگینی باری که به دوشم باقی ست

مرگ شیرینی لب های تو باشد شاید

مرگ آغاز جنون که نکردم پیدا

لای گیسوی چلیپای تو باشد شاید

مرگ آرامش پنهان پر از لذت ،آه

عقب چهره ی زیبای تو باشد شاید

پدر پیر که بر زندگیش می خندد

تهمت عشق به ناموس خودش می بندد

آمده تا که در آیینه عیانم سازد

آنقدر خنده نماید که جوانم سازد

دل پر درد و پر از حوصله من دارم ،آه

از تو و آدم و حوا گله من دارم ، آه

پدرم ! ایکه از این خسته شکایت کردی

تو به حق من دیوانه جنایت کردی

تا که از جشم خودم روی زمین افتادم

همه ی خوب بدم را به خیابان دادم

همه ذرات تنم تجزیه شد، من مردم

تا به آرامش شیرین دگر پی بردم

روزگاری ست که هر دل به خرابی آباد

هموطن در همه احوال خدا یارت باد!

برادرم جناب رییس جمهور

 برادرم! آقای رییس جمهور!

اين سطر هاي پدر سوخته را

وقتي مي نويسم كه

مرزهاي كشورم در دست بيگانه گان است

وشب

درتلويزيون ميبينم شما را

كه سخن از استقلال

مي زنيد.

برادرم ، جناب رييس جمهور!

دمي به اين توده ي سرگردان هم فكر كن

به ملت

به همين ملت

ملتی که هر روزبه جرم نکرده

 محاکمه ی صحرای می شود

و ملتی که هنوز در خانه های شان

آرامش

وجود ندارد .

آقای رییس جمهور!

ساده و صمیمی برایتان می گویم،

آیا تا هنوز هیچ فکرکرده اید

 که پاهایم را چگونه از دست داده ام؟

هیچ فکر کرده اید که گور پدرم کجاست؟

وهیچ فکر کرده اید که لباس های من با شما چقدر تفاوت دارد؟؟.

جناب رییس جمهور!

آیا تا هنوز کسی به شما گفته است افغانی کثافت؟

 ویا گفته است افغانی پدر سگ؟

اصلا تا هنوز کسی به شما گفته است افغانی..........؟.

اما نه ،

 فقط به من گفته اند،

 هنوز بوی گور دسته جمعی من می دهم ،

 چون به عنوان شورشی ،

تروریست

قاچاقبر

 در خانه ام می میرم

 و ازاستخوان هایم نردبانی می سازند

که هرگزپدرم از آن بالا

رفته نمی تواند.

اما نه ،

 شما چرا فکر کنید جناب رییس جمهور؟!!

نانت هیشه گرم و آبت همیشه سرد.

آنانیکه در جنوب بی گناه می میرند

و بمبارد می شوند

 برادران من اند ،

آنانیکه در شمال بی دفاع تجاوز می شوند

خواهران من اند،

 و آنا نیکه شب های گرسنه گی

خواب نان را می بینند ،

و هیچ امیدی به فردا ندارند  

کودکان من اند.

و آنانیکه همواره میسوزند

پدران و مادران

 من اند.

 شماکه نان تان گرم و آب تان سرد است.

جناب رییس جمهور؟!

وقتی به یک دانش آموز ایرانی بگوی کثافت را تعریف کن،

 می گوید:

 ((کثافت عبارت از افغانی های است که در ایران به سر می برند)).

و  وقتی به یک داکتر پاکستانی بگوی قلب چیست ؟

قلب برادر کوچکم را می آورد

که از راه مکتب در قندهار

اختطاف کرده بودند.

آقای رییس جمهور!

 شما که کارتان جور است ،

وقتی از دشت لیلی عبور می کنید

با دستمال گل سیب بینی تان را می بندید

مبادا تعفن گور برادرانم

 به صحت مبارک ضرر برساند.

و وقتی به خوست سفر می کنید

به چشم های خود عینک می گذارید،

 تا حجله ویران شده خواهرم را که در شب عقدش

نیرو های خارجی بمبارد کردند،

 نبینید.

آقای رییس جمهور مسلمان با ایمان!

 فرض کنید اینجا قیامت است ،

وقتی در برابر گدایان نا بینا اطراف شهر قرار می گیرید

 چطور برایشان ثابت می کنید

که افغانستان پیشرفت کرده است؟

چگونه بریشان می فهمانید که سکه های حکومت چه رنگ دارند؟

اما نه اینها برای شما هیچ ربطی ندارند .

شما كه ريیس جمهور هستید.

اینها را باید چوپانی بداند

 که طعم تلخ خشک سالی را چشیده است

و هنوز تلف شدن بره هایش را

به یاد دارد.

               به ياد دارد

آری !

    به شما

           هیچ

                ربطی

                         ندارد.

 

آبت همیشه سرد و نانت همیشه گرم.

 

کارکت جور است.

 

شدشد،نشد جلال آباد.

 

  

 

  

 

این دوغزل را تازه سروده ام

دیشب که چشمان سیاهت در تلاتم بود

شب لای گیسوهای گیجت همچنان گم بود

آیینه از روی تو شرمید و تو خندیدی

بین تو و آیینه تا سنگ تفاهم بود

اما نسیم کاکلت از شیشه تا بگذشت

دیدم که مرگ بیشه های سبز گندم بود

من زل زدم بر چشمهای روشن مهتاب

دیدم که دنیا سیب سرخ دست مردم بود

 

 

 

 

جاده ها در پی اعلان منی بیکاراند

سنگ ها از نفس سوخته ام بیزاراند

حرف خود را به چه کس می شود اظهار نمود

با دل ساده ی خود آدمیان مکاراند

سایه ات از سرمن کم شد و حالا بی تو

دشت ها زیر قدم های غریبم خاراند

همه ی هستیی خود را به تو می گریم،آه

اگراین ثانیه برحال خودم بگذاراند

من به زنجیر نگاه تو هنوز آزادم

هرچه این طایفه ناقابل و خوارم دارند

موسیچه روی شانه من دق شده پدر

صدیقه اي  دچار منافق شده پدر

حالا چطور می گذرد زندگی به ده

اینجا به مرگ هر کی موافق شده پدر

از حال من نگو که گنهکارو کافرم

با این دو بیت شعر کی صادق شده پدر؟

امدفعه باز یک خبر تازه گفتنی ست

درد بخیر بچه ات عاشق* شده پدر

از ما برای قریه و اهلش بگو سلام

حالم برای جمله اي شان دق شده پدر

*مشكل تلفظ حرف «ع» در مصرع هشتم عمدي ميباشد

نامعلوم

گرفته حال من حال شما یک حال نا معلوم   

از این بی مزه گی و زندگی و کال نا معلوم

بدستم حافظ و تسبیح و جام و هی ... نمی آیی

دلم بد می شود از حافظ و از فال نا معلوم

زمانه می خورد عمر مرا مجنون مجنونم

دلم را بسته ام بر جمعه یک سال نا معلوم

تو می مانی و دلها التجایت می کنند و من

کبوتر می شوم پر می کشم با بال نا معلوم

دوباره بذر دستان سیاهم سبز می گردند

اگرچه در هراسم از خودم  اقبال نا معلوم...

 

دوبيتي

عزيزم مهرباني حد ندارد

بفرما، عشق خوب و بد ندارد

زمين وقتي كه گور دسته جمعيست

دگر بلخ و قم و مشهد ندارد

            ۱۳۸۷|۱|۲ مشهد ايران    

اتن

شب در آیینه که دیدم تو اتن میکردی

تو اتن با سر و ساز قطغن میکردی

آب ها فلسفه رقص ترا میگفتند

وتو با کنج لبت لطف به من میکردی

من در آغوش تو ایکاش که جان میدادم

و تو با رو سریی خویش کفن میکردی

لحظه ها پشت سر هم چقدر زود گذشت

شب در آیینه که دیدم تو اتن میکردی 

خودم

 

 

چقدر دست کمم اه در حضور خودم                                                                   مرا به گند کشیده غم غرورخودم                                                                     قیامتیست قیامی نکرده بر گشتم                                                                      هزار فاتحه خواندم خودم بگور خودم                                                                  دلم هنوز مثال جهنمی سوزد                                                                               دلی که هیچ نلرزیده از ظهورخودم                                                                 دوباره کاش ازین جا به اسمان می رفت                                                            دوکوچه چشم که خالی شد از عبور خودم

پیاله یست غزل پر کنار پنجره ام

شبت بخیر تو با جرعه چطوری خودم

 

چشمانت

دولیوان قهوه تلخ غزل آلوده چشمانت

دو آهو بره مست زغم آسوده چشمانت

 

چه جادوی خدا در چشم تو داده که یکباره

قیامت در دل دیوانه ام بنموده چشمانت

 

مثالش نی به کابل، نی به بلخ، آخر نمیدانم

حکایت می نماید از کدامین دوده چشمانت

 

ببین دیوانه این آشفته و آشفته حالی را

که غوغا می کند با حرفی که فرموده چشمانت

*   *   *

شروع مرگ عاشق انتهای درد یک آدم

و یا آغاز یک هستی دیگر بوده چشمانت

                                     میزان 1386

 

جغرافیای کوچک این کاغذ

من ماندم و قلمرو باران و باد و بید

جغرافیای کوچک این کاغذ سپید

 

شام و سکوت و سفره بی نان و این خودم

مردم دگر به چهره افسرده ام چه دید

 

دنیا به قدر وسعت یک میز خالی است

دیگر چگونه میشود آدم کند امید

 

سنگی نثار شیشه عمرم کن ای رفیق!

شاید شود به آخر این آسمان رسید

 

دنیا برای بودن آدم بهانه ایست

پس دف بزن به شادی این روزهای عید

فرشته

فرشته اي و نگاه تو جبرئيل من است

دو ديده تو عزيزم چراغ ايل من است

 

كسي نظر نتواند به كعبه اين دل

كه چشم هاي تو ابراهيم خليل من است

 

نمي هراسم از اين كوفه كوفه بي عهد

كه انتظار تو خود مسلم عقيل من است

 

عزيز من به خدا بي تو زندگي تلخ است

نبودنت به خدا غصه طويل من است

 

من عاشق تو ام و تا هميشه خواهم بود

دل شكسته و تنهايي ام دليل من است

 

               سيد حيدر احمدي 1/7/1386