نامعلوم
گرفته حال من حال شما یک حال نا معلوم
از این بی مزه گی و زندگی و کال نا معلوم
بدستم حافظ و تسبیح و جام و هی ... نمی آیی
دلم بد می شود از حافظ و از فال نا معلوم
زمانه می خورد عمر مرا مجنون مجنونم
دلم را بسته ام بر جمعه یک سال نا معلوم
تو می مانی و دلها التجایت می کنند و من
کبوتر می شوم پر می کشم با بال نا معلوم
دوباره بذر دستان سیاهم سبز می گردند
اگرچه در هراسم از خودم اقبال نا معلوم...
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۷ ساعت 11:14 توسط سید حیدر احمدی بلندی
|
شبی که رفت به تاراج برگ ک بار درخت